روزگار ، فاصله انداختی

دلتنگم

دلتنگ تر از همیشه
نمیدانم آن شب من گم شده بودم  در کوچه تنهایی ها ، یا تو؟
قدمهایت چنان به گوشم رسید ، که دیگر تنهاییم را فراموش کردم
سلام را که گفتی . دیگر مطمئن شدم تورسیدی

دوست داشتنت ، بی درنگ بر دلم افتاد

زبانه کشید از من ، این دوست داشتنت

آتش به جانم انداخت ، شعله ور شد

از عشق گفتی و از دوست داشتن هایت

دلبری کردی و جواب دلبرهایت را دادم

دستم را که گرفتی رها شدم از این هوای غم زده

بوسه ات چنان بر لبانم نشست که یخ وجودم را آب کرد

باورت کردم که جاودانی برایم

ولی تا خواستم بگویم عاشقت هستم . نشد

انگار دنیا نخواست

رنجش آوَرد . هر چه سعی کردم رَفعش کنم ، نشُد که نشُد

گذشت

ثانیه ها و دقایق و ساعت های نداشتنت ، گذشت

روزگار بد کرده ، دوباره بدی کردو فاصله انداخت

یک سال از زندگیم ورق خورد . بی آنکه بدانم چه شُد که اینگونه شُد ؟

دلم میگیره

دلم بیشتر و بیشتر میگیره .

 وقتی که میبینم که من هستم و تو هستی ولی روزگار به کاممان نیست ، راستی مثالش چی بود؟

؟

؟

 یادم اومد ، همان قسمت لعنتی .

روزگار از تو و تمام بدیهایت گله خواهم کرد به معبودم ، فاصله انداختی .



نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.